همه جا تاریک تاریک بود. آقای جلالی چشم هایش را تیز کرده بود. سرش را برده بود جلو شیشه و آرام آرام می رفت طرف خط مقدم.

 سربرگرداندم. از شیشه عقب تویوتا، پشت سرم را نگاه کردم.

آقای جلالی گفت: «دارند میاند! چیزی پیداست یا نه؟»

چشم هایم را تیزتر کردم. کمرم را پیچ دادم. صورتم را گذاشتم به شیشه عقب و خوب نگاه کردم. از دور شبهی از بلدوزر را دیدم. سر برگرداندم و گفتم: «نه؛ مثل این که دارند می آیند؛ انگار بلدوزر معطری از همه جلوتره.»

آقای جلالی گفت: «خب، الحمدلله. جاده را گم نکنند. نخواهیم تا صبح دنبالشون بگردیم!»

گفتم: «آره، جاده را گم کنند، می شه مثل قصه ی من و مجید.»

قاسم بلند بلند خندید و گفت: «عجب جغله هایی هستید شما. بیچاره آقای قیصری چه مصیبتی کشید با شما دو تا بچه شیطون! و بعد سر یک سه راهی ایستاد.»

گفتم: «چرو وایسادی. خب برو. این جا رو دیگه خودشون بلدند.»

 داخل آینه را نگاه کرد و گفت: «هُووَ! چه تاریکه! اصلاً چیزی معلوم نیست.»

گفتم: «میاند. برو آقای جلالی! برو. آروم آروم میاند.»

گفت: «می ترسم، از این معطری می ترسم، یه کمی ناوارِده! تازه کاره. می ترسم.»

گفتم: «آخه از چه می ترسی؟ ترس نداره. خب، این جاده رو می گیره و میاد. ما هم که داریم آروم آروم می ریم.»

گفت: «می دونی چیه؟»

- «نه نمی دونم! چیه؟»

- «این جاده پر از سنگر است. پر از سنگر بچه های ارتشی و سپاهی! بعضی از سنگرا هم اومدند تا روی جاده. دیدی حتما. بعضی از ارتشی ها برای سنگراشون ستون زدند.»

- «آره دیدم. با صندوق مهمات ستون درست کردند.»

- «آبارک الله. خوب فهمیدی. حالا از این می ترسم که این ناوارده، یه وقت کاری دستمون بده.»

- «حالا می خواهی چکار کنی. بچه های دیگه هم هستند. پس اونا چی؟»

- «اونا همه کار کرده و وارد هستند. هر کدوم برا خودشون یه فرمانده اند.»

رو کردم به قاسم و گفتم: «آقای فرمانده می خوای من بلدوزر را بیارم؟»

بلندبلند خندیدم و ادامه دادم: «آره؛ اصلا خودم میارم. شما هم راحت می رید. با دل درست.»

- «نه؛ آخه باید یاد بگیره، حالا امشب تو آوردی. فردا شب چکار می کنه؟  نه بذار خودش بیاره.»

داشتیم حرف می زدیم که آقای جلالی ماشین را زد توی دنده و راه افتاد. پیچید سمت راست و گفت: «ببین مجتبی اومد دنبالمون. اشتباهی نره اون طرف.»

سربرگرداندم و از پشت شیشه نگاه کردم. بلدوزر پیچید طرفمان. گفتم: «آره دیدمان. اومد. نترس برو. چیزی نمی شه.»

رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به اولین سنگرهایی که این طرف و آن طرف جاده در دل خاک ریزها زده بودند.قاسم ماشین را نگه داشت.

گفتم: «چرو وایسادی حاجی؟»

گفت: «نمی دونم چرا می ترسم! دلم شور می زنه. حس می کنم امشب قراره یکی از این سنگرا خراب بشه روی سر این بچه ارتشی ها.»

گفتم: «اصلا نترس؛ می گم معطری با شما بیاد و من خودم بلدوزر را میارم. این جوری دیگه دلت شور نمی زنه.»

گفت: «راست می گی. این جوری دیگه خیالم راحته. از همه چیز. خب پس برو پایین و مجتبی رو بفرست بیاد. خیلی مواظب باش؛ البته از تو مطمئنم؛ امّا بازم مواظب باش.»

در تویوتا را باز کردم و مثل گنجشک پریدم پایین. خواستم بروم که قاسم گفت: «محسن، خیلی مواظب باش. جاده باریکه و هوا تاریکه. یه کمی هم شلوغ پلوغه.»

سرم را کردم داخل تویوتا و گفتم: «تا محسنو داری؛ اصلا غم نداشته باش. چنان بلدوزر را برات به خوبی و خوشی میارم که کیفمو کنی! خداحافظ.»

رفتم جلوتر و ایستادم کنار جاده. بلدوزر معطری نزدیک شده بود. نزدیک تر که شد. خودم را بالا و پایین پراندم و برایش دست تکان دادم. داشتم دست تکان می دادم که یک دفعه دور و برمان جهنمی به پا شد. در چند ثانیه ده ها گلوله کاتیوشا خورد این طرف و آن طرف و وسط جاده. چترهایی از آتش و دود درست می شد و لحظه ای همه جا روشن و خاموش  می شد. صدای انفجارشان گوشم را پر می کرد.

معطری ایستاد و از بلدوزر پرید پایین. خودم را کشیدم به سینه خاک ریز.

او هم آمد کنارم و گفت: «چی شده؟»

گفتم: «چیزی نیست. تویوتا جلوتره. تو برو. با تویوتا برو. من بلدوزر را می آورم.» داشتیم حرف می زدیم که دوباره همه جا ریخت به هم. دوباره ده ها گلوله کاتیوشا خورد وسط جاده. می خورد. منفجر می شد. چتری از آتش و دود و ترکش را به هوا می پاشید. همه جا را روشن می کرد و بعد گرد و غباری از آن به آسمان می رفت.

زدم به پشت مجتبی و گفتم: «برو! مگه نمی بینی لامصب چکار می کنه، برو تا تیکه و پاره نشدی.» و بعد هُلش دادم طرف تویوتا. بلند شد و با سرعت رفت. دویدم طرف بلدوزر. دسته کنار بلدوزر را کشیدم. پریدم بالا. نشستم و دسته گاز را کشیدم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. یک دفعه پایم را از روی پدال گاز برداشتم. بلدوزر گاز خورد. دودش حلقه حلقه رفت به آسمان. بلدوزر را زدم دنده.  بلدوزر یک دفعه دور خودش چرخید. پشت بلدوزر به عراقی ها شد و رویش به ایرانی ها.

دسته را رها کردم و راه افتادم. بلدوزر عقب عقب می رفت. سرم را چرخانده بودم و تیز پشت سرم را نگاه می کردم. با سرعت می رفتم. وقتی ماشین یا تانکی، چیزی رو به رویم سبز می شد، سرعتش را کم می کردم. بلدوزر را می کشیدم کنار و آرام از کنار هم می گذشتیم.

چیزی نمانده بود که برسم به سنگرهای ارتشی ها. سنگرهایی که ستون هایشان آمده بود داخل جاده. می رفتم و با خودم می گفتم: «حالا چنان از کنار این سنگرها رد می شوم که دل هیچ کسی ذره ای نلرزد. آره اون وقت قاسم می گه حالا دیدی به تو مطمئن بودم. راستی خوب شد معطری بلدوزر را نیاورد.»

هوا تاریکِ تاریک بود و جاده تنگ. داشتم می رفتم که یک دفعه دنیا روی سرم خراب شد. هر ثانیه ده ها گلوله می خورد دور و برم. دست و پایم را گم کردم. رسیدم به سنگر ارتشی ها. گلوله ای صاف خورد سمت راستم. ترسیدم. خواستم خودم را جمع و جور کنم که بیل بلدوزر به ستون های سنگر ارتشی ها نخورد که دو تا گلوله دیگر خورد کنارم. قاتی کردم. به جای دسته راست دسته چپ را کشیدم. بلدوزر عقب عقب رفت که برود روی سنگر ارتشی ها.

داد زدم و گفتم: «یا اباالفضل!»

 و بعد دسته راست را کشیدم. سرعت بلدوزر زیاد بود. یک دفعه چرخید. دیدم حالاست که بیل بلدوزر با ستون ها برخورد کند. دسته دیگر را کشیدم؛ اما اشتباه کرده بودم و دوباره همان دسته راستی را بیشتر کشیدم. بلدوزر کاملا چرخید و همین جور که با سرعت عقب عقب می رفت یکی یکی ستون ها را قطع می کرد و سنگرها را می ریخت سر هم. انگار زلزله شود. همه بدنم می لرزید. نمی دانستم چکار کنم. همه چیز در هم شده بود که یک دفعه دیدم کسانی جیغ و داد می کنند و می آیند دنبالم. می پرند بالا و پایین و چیزهایی می گویند. خودم را جمع و جور کردم. سرعت بلدوزر را کم کردم. دیدم ارتشی ها هستند. جیغ و داد می کردند و می خواستند بریزند بالای بلدوزر و هرچه می خوردم بزنندم. جای ایستادن نبود. بلدوزر را بستم به گاز که یک دفعه تویوتای قاسم جلویم سبز شد. درست نگاه کردم. آقای جلالی و معطری آمده بودند پایین و هی خودشان را تکان تکان می دادند. بلدوزر را نگه داشتم. چیزی نمانده بود از غصه دق کنم که قاسم آمد بالا. با سیلی محکم زد توی صورتم و گفت: «مگه دیوانه شده ای! تو که از صد تا معطری بدتر کرده ای.»

 هاج و واج نگاهش می کردم و نمی دانستم  باید چی بگویم که معطری تند پرید بالا و گفت: «کاشکی بلدوزر را خودم آورده بودم. آقای خیلی وارد.»

 
نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی